آرزوی زیارت
آرزوی زیارت
مهدی کوچولو شش ماهه بودسخت مریض شده بود، دیگه دکترا هم نتونستن براش کاری کنن.
چشمهای مادرش فقط اشک را میشناخت و دستانش از آسمان خدا اجابت میچیند ، پسر دست گلش جلوی چشمانش داشت پر پر می شد ... نفسهای مهدی به شماره افتاده بود و مادر نای شمردن نفسهایش را نداشت...
مادر به هر دری زد اما فایده ای نداشت توی چشماش فقط غصه بود و غصه و در نگاهش حسرت و آه...
صدای آژیر آمبولانس قلبش را آزار میداد .انگار داشت کابوس میدید، باور نمیکرد که دیگر پسرش ....
دنیا پیش چشمانش سیاه شده بود تنها یک روزنهی امید ستارهی تابناک شب زندگیش بود
توسل به آفتاب برای رهایی از این تاریکی وحشتناک
او با حضرت آفتاب صحبت کرد
اوگفت به ملاقات تو خواهم آمد ،اگر بار دیگر ملاقات فرزندم را به من هدیه دهی
او گفت اگر رنگ طلایی خود را بر وجو فرزندم بتابانی ،طلایی که بر دستان ملتمسم است بر آستان تو هدیه خواهم کرد
و از عمق گداختهی وجودش آفتاب را صدا زد:
یا حسین
و سر بر بالین مهدی گذاشت و چشمان خسته اش را بست ....
بانگ مؤذن عشق فضای بیمارستان را پرکرد و سرخی آسمان لحظهی وداع آفتاب با زمینیان بود و چشمان مادر دوباره رو به صورت مهدی گشوده شد
پسرش، مهتاب چشمانش را بر دیدگان مادر دوخته بود.....
ای آفتاب مهربانی یقینا این نور توست که بر ماهچشم فرزندم تابیده است
و باز مهدی برگشت و باز مادر....
اما امروز زمانی است که مادرم قرارش با حضرت آفتاب را عملی خواهد کرد
او به به سرزمینی رفته است که با پدرم پیشانی بندی با آن نام پیشانی بر سجده گاه عشق گذاشت
کربلا
مادرم این روزها ،هرروز تنها شنیدن صدای مهربانت را آرزو می کنم
هر روز دعا میکنم سلامت از این سفر برگردی .....