سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهید علی پور

صفحه خانگی پارسی یار درباره

وقتی باور کردم

بـنــام خـــدای مهربان
...کلاس اول بودم فکر کنم امتحانات ثلث دوم بود( اون موقع ها ثلثی بود...) توی راه مدرسه بچه ها می گفتند ،شنیدین آقای علیپور (همون که معلم بود )شهید شده...
تقریبا بچه تخیلیی بودم اصلا قبول نکردم گفتم شاید یکی فامیلیش شبیه بوده، نه نمیتوئنستم قبول کنم
خودم و زدم به بی خبری ...

اومدم تا رسیدم به کوچه ....چه خبره؟همه اومدن از دور و نزدیک..   معلما...فامیل دور و نزدیک ..خلاصه هر کسی و فکر نمی کردم اومده بود کوچه هم مشکی پوش شده بود..من رفتم مدرسه اومدم چه اتفاقاتی که نیافتاده!!!!!!!!!!
                               واقـــعا بابا شهید شده!!!!!
بازم نخواستم باور کنم، برای من که دختر هفت ساله ای بودم خیلی سخت بود...
...شب همه خونه پدر بزرگ بودیم ، هر کی رد میشد دستی روی سرم میکشید و می گفت: خدا رحمت کنه قدم و( اسم پدرم قدمعلی بود از بس با مردم صمیمی بود بهش میگفتن قدم) ..

... پیش خودم این جمله ها رو گفتم : بابا واقعا شهید شده باید قبول کنم ...باید افتخار کنم.باید برم کمک مامان.. داداش مهدی داشت گریه میکرد دستی روی سرش کشیدم و باز گفتم برم سر کوچه عکس و نگاه کنم ببینم واقعا بابا ست، وقتی رسیدم سر کوچه عکس بابا رو دیدم پر از نور بود چشماشو که دیدم بغضم ترکید گریه کنان رفتم بغل عمه ...عمه بابام دیگه نیست....
از اون موقع توی هیات های امام حسین علیه السلام بیشتر از قبل ها درک میکنم حضرت رقیه چی کشیده..عمه زینب چقدر سختی تحمل کرده....