روز معلم
بنام حضرت دوست که هر چه هست از اوست
هر سال دوازده اردیبهشت یاد اون وقت ها می افتم ...
دقیقا یادم نیست چند ساله بودم ، فکر کنم چهار یا پنج سالم بود .هر وقت بابا می رفت مدرسه منو هم با خودش می برد.
یادش بخیر ...بابا تازه توی اون مدرسه استخدام شده بود .قبل از اون مسئولیتی در آموزش و پرورش داشت ولی به خاطر روحیه ای که داشت و به معلمی هم علاقه داشت ، از مسئولیت گریزان بود...
یادمه روز اول با بچه های روستا ، مدرسه را تعمیر کردن و امکاناتی که نداشتن براشون فراهم کرد.
منم حسابی بهم خوش میگذشت و هر روز با پدر می رفتم مدرسه.،کلی هم دوست پیدا کرده بودم ...
بابا با همه بچه ها مهربون بود با ها شون بازی میکرد .ولی سر کلاس با جدیت درس میداد.من یه بار سر کلاس گرسنم شد و شروع کردم به خردن خوراکی که مادر بهم داده بود ولی پدر بهم تذکر داد سر کلاس نباید خوراکی خورد ...
پدر همیشه به فکر شاگرداش بود اگه مریض میشدن به عیادتشون میرفت اگر به چیزی نیاز داشتن کمکشون می کرد..تازه از محصولات مزرعه هم برای بچه ها می برد.
تو زندگیش همیشه و هر لحظه یک معلم دلسوز و فداکار بود .حتی در آخرین لحظات زندگی ...