حالم بدجوري گرفته است.از دست شما فرزندان شهيد. شما تنها چيزي هستيد که در اين دنيا تا مي خوام خودم رو غرق گناه کنم حالم را مي گيريد. مدام شماها در يادم ميايد.
ياد اون روزي که خبر شهادت پدر را به شماها دادند و تجسم آن بغضي سنگين هنگام دلتنگي براي نبودن پدر و سر نهادن بر زانوي مادر؛ تمام خوشي هاي اين دنيا را برايم زهر مار کرده است .ياد اون لحظه اي که مادرتان نمي دانست در برابر اين سئوال که بابا چند روزه ديگه مياد خونه ،چه جوابي بده منو آتيش ميزنه.
از وقتي که ياد اين مي افتم که چطور شما هر روز غروب چشمتان به در است تا پدرتان از وارد شود و شما را در آغوش بگيرد ديگر وقتي که غروب از سر کار به خانه مي آيم از در آغوش گرفتن فرزندانم لذت نمي برم... من که شما فرزندان شهيد رو حلال نمي کنم که اينطور زندگي را بر من تلخ کرديد.خوب مي دانيد که اين هم از مصداقي از حق الناس است که بايد حلاليت بطلبيد!
فقط به يک شرط شما ها را خواهم بخشيد که شفاعتم کنيد.