قصه حاج مرتضي
اتل متل يه قصه
قصه اي از حماسه
جبهه و جنگ و جهاد
از هور و رمل و ماسه
يه شب كه مهتابي بود
خواب چشارو ميربود
ديدم كه حاج مرتضي
يه گوشه افتاده بود
پاورچين و پاورچين
آروم و بي سرصدا
رفتم ديدم هي ميگه
چقدر بدم آي خدا
حاجتمو نميدي
خدا به حق مولا
گرفته امشب دلم
بهونه كربلا
ناله مي زد يا حسين
نذار كه نااميد شم
به حق بي بي زينب
منم ميخوام شهيد شم
يه نور سبزي ديدم
حاجي يهو آروم شد
ويزاي حاج مرتضي
امضا شدوتموم شد
فردا عجب روزي بود
روز خوش جدايي
يه لحظه انفجارو
يه بمب شيميايي
يه حنجره داد كشيد
حاج مرتضي كجايي
همه پناه بگيريد
حمله شيميايي
همه پي ماسك بودن
ولي حبيب ماسك نداشت
حاج مرتضي ماسكشو
رو صورت اون گذاشت
هر چي حبيب خواهش كرد
حاجي ماسكتو بردار
با خنده و نگاهش
گفت كه خدا نگهدار
بي كينه بي كدورت
چفيه رو به جا ماسك
خيس كردو زد رو صورت
تا نيروها برگردن
يك تنه خط نگه داشت
حاجي تو دل دنيا
نهال عشقشو كاشت
جنگ ما اينجوري بود
سلاحمون سخاوت
صفا بود و يك دلي
بي كينه بي عداوت
سلاحمون عقيده
خدا محمد علي
عاشورا و كربلا
دل تو نگاه ولي
هنوز مياد صدايي
بچه ها شيميايي
ولي از اون حنجره
جامونده رد پايي