بسمه تعالي
حسين داخل ساختمان مدرسه رفت و وقتي برگشت ديدم يك پاي بريده از زانو با يك پيراهن سياه با خودش آورده. پاي بريده را زمين گذاشت و گفت: بيا اين رو هم پيدا كردم. دست بريده و يك پا را توي پيراهن سياه گذاشتم. بعد آستين هاي پيراهن را به هم گره زدم. عبدا.... گفت: آبجي اين كارها چيه مي كني؟ دل و روده آدم اول صبحي بالا مي ياد.
گفتم: عبدا... اگر اينجا بمونن سگ و گربه ها بو مي كشن مي افتن به جون اينا.
گفت: حالا چرا مي پيچي شون؟
گفتم: خوب نيست تا جنت آباد چشم مردم به اينا بيفته. بسم ا... بگيد، برداريد بريم... .»....
واما کم نيست ازاين خاطرات اما کوگوش شنوا وکو چشم بيناييکه به اين ها توجه کند....
سلام آپ کردم خوشحال ميشم سربزنيد...
[گل][گل][گل][گل][گل][گل]