سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهید علی پور

صفحه خانگی پارسی یار درباره

تقدیم به پدر آسمانیم

تقدیم به پدر آسمانیم

هوای دیدنت داره دلم

فردا روز پدر هست دخترک تمام روز به دنبال هدیه ای برای پدر
بود خسته بود...به عکسش خیره شده بود بله عکس پدر ...چشم ازش بر نمی داشت داشت فکر
می کرد به روزای قشنگی که پدر پیشش بود اونوقتا نفس کشیدن راحت بود بوی گلهای باغچه
و درخت سیبی که بابا کاشته بود، یادش بخیر...هر پنج شنبه من و داداش مهدی سیبا رو
میشمردیم و هر دوآماده میشدیم تا شب جمعه سیبا رو هدیه کنیم به همسایه ها تا اونا
هدیه های قشنگتری رو نثار رفتگانمون کنن...

یادش بخیر...

بله دخترک ساعتها به قاب عکس پدر چشم دوخته بود قاب عکسی که
همیشه باهاش حرف میزد وقتی کار خوبی میکرد لبخند پدر رو میدید و حتی اخم ونوازش
پدر رو احساس میکرد

ولی هر چی فکر کرد نتونست هدیه مناسبی پیدا کنه...حالا باید
چیکار میکرد خیلی دوست داشت فردا که میره گلزار شهداء هدیه ای برای پدر ببره..تاا
اینکه دخترک دفتر نقاشیشو آورد یه شقایق زیبا کشید بالای شقایق کبوتر و یه دریای
بزرگ و آبی ...

کم کم خوابش برد

 توی خواب مدام صدای شلیک میومد دختر ترسیده بود 
یه دفعه نور ی دید نور رو دنبال کرد

 میدونید؟ اونجا پر از رزمنده بود دختر خوشحال شد گفت
حتما بابا اینجاست صدا زد بابا ...بابا...بابا

ولی پدرش اونجا نبود به راهش ادامه داد  ...

یکی از رزمنده ها داشت می رفت اون طرف خاکریز برای کمک به
اونایی که تیر و ترکش خورده بودن و جا مونده بودن ، که یکدفعه صدای شلیک مهیب و
وحشتناکی اومد

خیلی ترسیده بود و با صدایی بلند گفت :"با باجون با
باجون آخه کجایی ؟"

 

دخترک دنبال اون رزمنده رفت شاید باباش اون طرف خاکریز باشه

وقتی به اون طرف خاک ریز رسید کسی نبودفقط یه دشت پراز
شقایق با کبوترهای زیبا که همه در حال پرواز بودن ...دختر یاد نقاشیش افتاد و
نقاشیش رو محکمتر توی دستش گرفت

بابا ...بابا کجایی ...؟

ناگهان اون رزمنده دست دخترک رو گرفت و با کبوتر هابه پرواز
دراومدن

دست اون رزمنده خیلی گرم بود انگار دخترک قبلا گرمای اون
دست رو احساس کرده بود

نه نمیتونست باور کنه که اون پدرش هست با همون گرمای دست و
برق نگاه
دختر بابا رو دید خیلی خوشحال شد با گریه و خوشحالی دوید به سوی بابا ،بابا جون
روزت مبارک این نقاشی رو برای تو کشیدم

بابا جون خیلی دنبالت گشتم

 

پدر دختر رو بوسید دخترم تو بهترین هدیه هستی مواظب خودت
باش اون پایینو نگاه کن  دشت پر شده از شقایق همیشه  مواظب شقایقها باش ...
همیشه کسایی هستن که شقایق هارو دوست ندارن میخوان که اونا رو پر پر کنن ... تو
باید واظب شقایقها
باشی                                            
این داستان رو کمی بر اساس واقعیت نوشتم پدرم برای کمک به هم رزماش به اون طرف خاک
ریز رفته بودن و ترکش به قلبش  اصابت میکنه و شربت شیرین شهادت رو
مینوشن...یادشون گرامی راهشون پر رهرو...

یادتون باشه شقایقها رو پایمال نکنید !!!